وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه
تو به توانایی های او ایمان داری
وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه
او به توانایی های تو ایمان داره
خدایا هیچ دقت کردی که شیطون چه پیشنهادهای خوبی میده؟!
گاهی یه پیشنهادهایی میده که کله آدم سوت می کشه!
عقل جن هم بهش نمیرسه!
تو میمونی که این شیطونه که داره پیشنهاد میده یا یه استعداد درخشان، یا یه نخبه یا ...؟!
گاهی اینقدر پیشنهادش حساب شده اس که هیچ جوری نمیتونی جواب رد بهش بدی!
گاهی اینقدر پیشنهادش وسوسه انگیزه که میترسم خدای نکرده تو رو هم از راه به در کنه!
آخه خداجون اونجا نشستی همه ی میدون رو دادی به شیطون، اونم هی ابتکار روی ابتکار، نوآوری پشت نوآوری، پشنهاد توپ پشت پیشنهاد توپ!
خب قربونت تو هم یه ابتکاری بخرج بده!
محبتت را
می گذارند پای احتیاجت …
صداقتت
را می گذارند پای سادگیت...
سکوتت را
می گذارند پای نفهمیت …
نگرانیت
را می گذارند پای تنهاییت …
و
وفاداریت را پای بی کسیت …
عشقت را پای جهالتت....
پایبندیت به اخلاقیات را پای املیت...
لبخندت به جنس مخالف را پای هیزیت...
فداکاریت برای دیگران را پای بی عقلیت
و آن قدر
تکرار می کنند که خودت باورت می شود که جاهلی و هیزی و تنهایی و بی کس و محتاج...
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان گسترده میشود و بقدر ایمان تو کارگشا میشود و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود و به قدر دل امیدواران گرم میشود یتیمان را پدر می شود و مادر، بی برادران را برادر می شود، بی همسرماندگانرا همسر میشود، عقیمان را فرزند میشود، ناامیدان را امید می شود، گمگشتگان را راه میشود در تاریکی ماندگان را نور میشود، رزمندگان را شمشیر می شود، پیران راعصا می شود و محتاجان به عشق را عشق می شود خداوند همه چیز می شود همه کس رابه شرط اعتقاد به شرط پاکی دل به شرط طهارت روح به شرط پرهیز از معامله با ابلیس |
بشویید قلب هایتان
را از هر احساس ناروا و تکه ای نان می نشیند و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟که به شیطان پناه میبرید؟ که در عشق یافت نمیشود که به نفرت پناه میبرید؟ که در حقیقت یافت نمیشود که به دروغ پناه میبرید؟ که در سلامت یافت نمیشود که به خلاف پناه میبرید؟ و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید که انسانیت را پاس نمی دارید ؟! «از سخنان ملاصدرای شیرازی» |
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که:
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت:
بار خدایا! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو میدانم و
از "بخشایش" تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس
سجدهات نکند؟
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.
« تذکره الاولیاء عطار نیشابوری»