سلام به همه ی دوستانی که یه روزی اینجا، تو این وبلاگ، تو این فضای مجازی ولی واقعی،

بهترین لحظات رو باهاشون داشتم.

غمم، غمشون بود، خنده هام، خوشحالیشون.... دلم برای اون روزا و اون لحظات تنگ شدن... برای همه ی لحظات شاد و غمگینش...

حالا بعد این همه مدت من برگشتم وهیچ کس نیست...

تو این سه سال خیلی اتفاقات افتاد... خب من ازدواج کردم و زندگی جدیدی شروع کردم.

عرفانی که همیشه ازش مینوشتم و تنها دغدغه زندگیم بود بزرگ شد، دانشگاه قبول شد و تونستم بالاخره بیارمش نزدیک خودم. یه جایی نزدیک خونه خودمون براش اجاره کردم و حالا میتونم هر وقت دلم میخواد بهش سر بزنم. عرفان امسال 20 ساله شد. یه پسر سختکوش... البته بهتره بگم یه آقای سختکوش..

هر دو دانشگاه قبول شدیم من رشته زبان انگلیسی در مقطع ارشد و عرفان مهندسی هوافضا در مقطع لیسانس و خب سخت شروع به خوندن کردیم.

(البته عرفان تو نمره گرفتن مثل من حساس نیست. همین که پاس بشه راضیه ولی من باید نمره م بالا بشه بی بروبرگرد..

یه بار که فکر میکردم نمره خوبی نمیگیرمو اشک میریختم براش تعریف میکردم، متعجب به من نگاه کرد و گفت: مامانی داری گریه میکنی، باورم نمیشه، میگن دخترا گریه میکنن بخاطر نمره من تا حالا ندیده بودم.... ... ولی خب همون درس من 19 شدم

خلاصه بگم بهتون، این سه سال واسه خودش سه سال پر از تلاش و زحمت بود. روزای خوب و بد زیادی رو گذروندیم ولی بالاخره گذشت.

حالا تمام فکرم فقط اینه که عرفان به جایی که لیاقتش رو داره برسه... به جایی که شاید یه روز خودم آرزوشو داشتم و نشد...

اگه دوباره مثل قبل همه جمع بشیم شاید تعریف کردم که طی این سالها چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتم... 

به امید اومدن همه شما و دیدنتون

 

۱۴۰۱/۰۴/۱۲ ×× 15:32 ×× MehrMina ××

دراین سرای بی کسی

نشسته ام به در نگاه میکنم 

دریچه آه می کشد

تو از کدام راه می رفتی؟

خیال دیدنت چه دلپذیر بود

جوانی ام در این امید، پیر شد... نیامدی ... و دیر شد...!!!

۱۳۹۸/۰۱/۲۶ ×× 15:27 ×× MehrMina ××

بهار 98 از راه رسید. بهاری که مدت ها چشم انتظارش بودم تا در زیباترین روزها در کنار کسی که دوستش دارم لحظه ها رو بگذرونم...

هرچند ده روز به نوروز بخاطر یه بی احتیاطی تو فوتبال پای همسرم رفت تو گچ و من تمام عید از خونه بیرون نرفتم ولی خب.... اینم خودش یه خاطرس....

به امید روزای خوب برای همه ی دوستانم...

۱۳۹۸/۰۱/۲۶ ×× 15:24 ×× MehrMina ××

عشق دوم مهمتر از عشق اوله
کسی که بعد مدت ها بیاید و بتواند
باورت را
اعتماد از دست رفته ات را
خرابه ها و ویرانه های روحت را
دوباره از نو بسازد و آباد کند،
دست کم از یک معجزه گر ندارد
عشق دوم “قطعا” مهمتر از عشق اوله....

 

امیدم ... دوسِت دارم 

۱۳۹۷/۱۰/۲۹ ×× 16:35 ×× MehrMina ××

درست 6 سال قبل بود که یکدفعه یه پیام رسید" ارمیا آمد" ....
این داداش رضا بود که بمحض تولد پسرش به همه ما این پیام رو فرستاد
و ما رو غرق در خوشحالی کرد.
و امروز این پسرکوچولوی شیطووون پرسپولیسی ما، با سالروز تولدش یه شب قشنگ
و به یاد موندنی برامون خلق کرد...
یه شب قشنگ و شاد با خانواده عزیزم و همسری جونم 

 

Happy birthday Ermia 

۱۳۹۷/۰۹/۰۷ ×× 16:14 ×× MehrMina ××

یا علی گفتیم و عشق آغازشد...

و من و او بهم رسیدیم و روح زندگی در جان ما جاری شد.

امروز با توکل محض بر خدای  مهربان و کریم 

من آرام و مطمئن، مسیر آرزوهایم را می پیمایم...

خداوندا، سپاسگذارم 

 

 

۱۳۹۷/۰۸/۰۵ ×× 15:41 ×× MehrMina ××

و دیگر جوان نمیشوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان توچه نامرادی تلخی
و دریغا
چه تلخ تلخ فرو میریزم
با سنگینی این غربت عمیق در سرزمین اجدادی خویش
و
مگر فراموش میشود...!!!

"محمدرضا عبدالملکیان"

۱۳۹۶/۰۵/۰۳ ×× 9:18 ×× MehrMina ××

هر روز می پرسی که آیا دوستم داری..؟
من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
تو در نگاه من ، چه می خوانی ، نمی دانم
اما به جای من ، تو پاسخ می دهی؛ آری
ما هر دو می دانیم
چشم و زبان ، پنهان و پیدا ، رازگویانند
وآنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من « دوست دارم» را
پیوسته در چشم تو می خوانم
نا گفته می دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که آیا دوستم داری..؟
قلب من و چشم تو می گوید به من؛ آری

"فریدون مشیری"

۱۳۹۶/۰۵/۰۳ ×× 8:57 ×× MehrMina ××

این روزها تلخ میگذرد
دستم میلرزد از توصیفش!
همین بس که:
نفس کشیدنم در این مرگ تدریجی
مثل خودکشی است
با تیغ کُند
چه درونم تنهاست....

"صادق هدایت"، "بوف کور"

کسی نمیداند شاید یک روز من نیز رفتم ...!

۱۳۹۶/۰۴/۲۸ ×× 12:6 ×× MehrMina ××

حرف نزدن دلهره ای بود
و حرف زدن و درست فهمیده نشدن، دلهره ای دیگر ...
"رومن رولان"

این چند روز علیه خودم اعتصاب کردم. نه اینکه ماه، ماه صیام است و نخورم و ننوشم..! نه..!
در سکوت مطلق بودم. بی هیچ کلامی....!  
در ذهنم تمامی صحنه های مبهم زندگی را ورق زدم. ذهنم را مجبور کردم به گذشته برگردد...!!!
گاه به دور میرفتم گاه نزدیک...!
دلم میخواست دوباره خودم را پیدا کنم ولی هرچه گشتم نشد... اصلاً نتوانستم درک کنم چه شد که به اینجا رسیدم.. این همه رنج برای چه..؟
این روزها دغدغه هام همه خارج از آستانه تحملم هستند و هیچ راه و پناهی برای فرار از آنها ندارم.
 مارها کابوس های شبانه ام هستند و ترس از خواب عذاب جانم ...
به کجا بگریزم، نمیدانم ...!
سرنوشت نامعلوم و آینده ای مبهم ... و هراس و دل بیمناک از روزگذر های یگانه فرزندم که آینده اش بیقرارم کرده ...!
میترسم... نمیدانم تا به کی باید ماند و پیش رفت... شاید از این همه انتظار و تنهایی خسته شدم ...!!!
نمیتوانم این زندگی لعنتی را ترجمه کنم... همین..!!!!

پی نوشت:
صبورانه در انتظار بمان!!!
هرچیز در زمان خود رخ میدهد.
حتی اگر باغبان باغش را غرق آب کند،درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند...

۱۳۹۶/۰۳/۱۶ ×× 11:5 ×× MehrMina ××